سالها پیش مطلبی را با عنوان «نوشتن چرا»نوشتهی پاول آستر، ترجمهی وحید عوضزاده دیدم. از خواندنِ آن لذت بردم. این روزها هر چه در گوگل جستجو کردم، آن را نیافتم. خوشبختانه در فایلهای قدیمی ذخیره در کامپیوترم آن را یافتم. امیدوارم آقای عوضزاده از نشر آن در اینجا ناراضی نباشد.
ترجمهی ِ قصهیِ ” نوشتن چرا؟ “ علی رغم ِ كوتاهیی ِ متن، كار ِ بسیار مشكلی بود. اول ِ همه به خاطر ِ زبان ِ ظریف ِ پآول اوستر كه بر خلاف ِ ظاهر ِ سادهاش چنان ساختار ِ ریزبافتی دارد كه جدا كردن ِ اجزایش ـ در این جا به واحد ِ واژگان و عبارات ـ و بنا كردن ِ مجددشان در یك زبان ِ دوم ـ یعنی فارسی، كه ویژگی های ِ گفتاری اش از زمین تا آسمان با نوشتاری اش تفاوت دارد ـ آن چنان وقت و ظرافتی میطلبد كه اگر آن را به جراحی تشبیه كنم ، راه به گزافه نرفتهام.
داوری در بارهی ِ نتیجهی ِ كار ِ ترجمه، چیزیست كه امیدوارم از طرف ِ خوانندگان به دستم برسد. ولی چیزی را باید اعتراف كنم: در تلاش برای ِ ترجمهی ِ متن، مجبور شدم آن را بارها و بارها و بارها بخوانم، آنقدر كه در پایان، دیگر حساسیت ِ شخصیی ِ خودم عاجز از درکِ این نكتهی ِ بسیار مهم شد كه دریابم آیا نسخهیِ فارسی همان بار ِ احساسی و ضربهای كه متن ِ انگلیسی در اولین دفعهی ِ خواندن بر من فرود آورد را در خودش حفظ كرده است یا نه. امیدوارم جواب “بله” باشد.
نكتهی ِ دیگر اینكه چون من اصولا ً چیزی از ورزش سر در نمیآورم و ورزشكاران را هم دوست ندارم، نتیجتاً از اصطلاحاتِ بیس بال در زبانِ فارسی هم چندان مطلع نیستم. در ابتدا قصد داشتم به اصطلاحاتِ رایج رجوع كنم، ولی بعد تنبلی كمك مرد تا با به یاد آوردن ِ “میریم كه داشته باشیم”ـگوییهای ِ گویندگانِ ورزشی این توهم همچون یك عقیده بر بنده مستولی شود، كه ترجمهی حاضر خوب یا بد دست ِ كم بوی ِ تلویزیون نخواهد داد. انشاالله!
14 دسامبر ِ 2002
نوشتن چرا؟
پآول اوستر
ترجمهی وحید عوض زاده
هشت ساله بودم. درآن لحظه از زندگیام چیزی مهمتر از بیسبال برایم وجود نداشت. تیم ِ من ”غول های ِ نیویورك“ بود و من با دلبستگیی ِ خالصانهیِ یك مومن، اعمال ِمردانی كه كلاه ِ سیاه ـ وـ آجری بر سرشان میگذاشتند را دنبال میكردم. حتا حالا هم، در به یادآوردن ِ تیمی كه دیگر وجود ندارد و بازیهایشان بر روی ِ زمین چمنی هم كه دیگر وجود ندارد، میتوانم اسم ِ تقریبا ً همهی ِ بازیكنان را عین ِ فوت ِ آب بگویم. آلوین دارك، وایتی لاكمن، دان مولر، جانی آنتونی یللی، مانته ایروین، هایت ویلهلم. ولی هیچكس بهتر و بی نقصتر و ستایش برانگیزتر از ویلی مایز نبود. یك ”بگو ای ول پسر“ِ درخشان.
بهار ِ آن سال برای ِ اولین بار به یكی از بازیهای ِ لیگ ِ بزرگ رفتم. دوستان ِ پدرـ مادرم چند صندلی در لُژ ِ مخصوص ِ ورزشگاه ِ ” پالوگراند“ داشتند و در یكی از شبهای ِ ماه ِ آپریل،گروهی به دیدن ِ ”غول ها“ رفتیم كه با ”دلیران ِ میلواكی“ بازی داشتند. نمیدانم كی بُرد. كوچكترین چیزی از آن بازی را به خاطر نمیآورم، اما به یاد دارم كه پس از پایان ِ بازی، والدینم و دوستانشان همچنان نشسته بودند و حرف میزدند تا آنكه همهی ِ تماشاگران ِ دیگر رفتند.
آنقدر دیر شده بود كه مجبور شدیم از میان ِ زمین ِ بازی گذشته و از خروجیی ِ وسط خارج شویم كه آخرین دری بود كه هنوز باز بود. بر حسب اتفاق آن خروجی درست زیر ِ رختكن ِبازیكنان بود.
همین كه به دیوار نزدیك میشدیم، چشمم به ویلی مایز افتاد. شكی نبود كه خودش است، ویلی مایز، جخ بعد ِ تعویض ِ گرمكن و در لباس ِ شخصی، كمتر از ده قدمیی ِ من ایستاده بود. مسیر ِ گامهایم را به طرفش تغییر دادم و بعد هر چه جرأت داشتم را جمع كردم تا كلمهای از دهانم پرتاب كنم: ”آقای ِ مایز؟“ گفتم ”میشه لطفا ً امضاتون رو داشته باشم؟“
او دست ِ بالا بیست و چهار سالش بود ولی من به خودم جرأت نمیدادم كه به اسم ِ كوچك صدایش كنم.
جوابش به سوآلم مختصر ولی دوستانه بود: ”حتما ً آق پسر، حتما ً “ گفت: ”قلم داری؟” سرشار از زندگی، به یاد میآورم، آنقدر سرشار از انرژیی ِ جوانی بود كه ضمن ِ این كه حرف میزد همین طور مدام ورجه وورجه میخورد.
من قلمی به همراه نداشتم. بنابراین از پدرم خواستم كه قلمش را به من امانت بدهد. او هم نداشت. نه حتا مادرم. و بر حسب ِ اتفاق هیچكدام از بزرگترها قلمی نداشتند.
ویلی مایز ایستاده بود و در سكوت تماشا میكرد. وقتی معلوم شد كه هیچكس قلمی برای ِ نوشتن ندارد، ویلی رویش را كرد به من و شانه بالا انداخت:
”شرمنده آق پسر، قلم نهاَرم، نمتونم امضا بدم“. و بعد قدم زنان از زمین ِ بیس بال در دل ِ شب خارج شد.
نمیخواستم گریه كنم. اما اشكها شروع كردند به سرازیر شدن بر روی ِ گونههایم و من هیچ كاری برایِ متوقف كردنشان از دستم بر نمیآمد. حتا بدتر، تمام ِ راه را تا منزل گریه كردم. بله، یأس خردم كرده بود ولی در عین ِ حال از خودم هم بدم میآمد كه چرا نمی توانم اشك هایم را كنترل كنم. طفل كه نبودم؛ هشت سالم بود و از بچهای به آن بزرگی انتظار نمیرفت كه سر ِ چیزی مانند ِ این گریه كند. نه تنها امضای ِ ویلی مایز را نداشتم، بلكه هیچ چیز ِ دیگری هم برایم نمانده بود. زندگی داشت من را امتحان میكرد و من از هر جهت خودم را مفلوك احساس میكردم.
بعد ازآن شب هر جا كه میروم یك قلم با خودم به همراه میبرم. دیگر عادتم شده كه هرگز خانهام را ترك نكنم پیش از آنكه مطمئن شوم قلمی در جیب دارم. به این خاطر نیست كه نقشهی ِ خاصی برایش داشته باشم ولی میخواهم كه مهیا و مجهز باشم. من یك بار دستْ خالی گیر افتاده بودم و دیگر خیال ندارم بگذارم این اتفاق دوباره بیفتد.
دست ِ كم، سالیان ِ زندگی این را من به آموخت كه: اگر قلمی در جیبت باشد، این امكان ِ مغتنم وجود دارد كه روزی احساس كنی وسوسه شدهای كه استفادهاش كنی.
و چنان كه دوست دارم به بچههایم بگویم، این طور بود كه من نویسنده شدم.
1995
ترجمه شده از قصل ِ سوم ِ کتاب The Red Notebook