«رکود اقتصادی»
حاج محمد حجرهدار از قدیمیهای بازار و مورد اعتماد و احترام همهی کسبه و هر کسی که کوچکترین آشنایی با بازار داشت، بود. راه که میرفت سرش اندکی به سمت چپ تمایل داشت و نگاهش همیشه به سمت پایین بود. یک تسبیح فیروزهای هم همیشه در دست راستش بود. اگر کسی سلام میکرد، بدون آن که سرش تکان بخورد، چشمهایش بازتر میشد و نگاهش کمی به سمت بالا متمایل میشد و پاسخ میداد: سلام علیکم؛ و به راهش ادامه میداد. اگر معلوم میشد که سلام کننده قصد گفتگو دارد، میایستاد. تسبیحاش را دو دستی در جلوی شکمش میگرفت و با انگشت شستِ دست راست، جفت جفت دانههای تسبیح را از چپ به راست، روی نخ تسبیح، جابجا میکرد. بسته به این که قد طرفِ مقابل چقدر باشد، نگاهش بالاتر یا پایینتر میشد تا به صورت او نگاه کند. خودش به اندازهی کافی قد بلند بود که در نگاه کردن به افراد قد بلند مشکل نداشته باشد و حالت سرش تغییر نکند.
یک بازار بود و حاج محمد حجرهدار. بیشتر کسانی که در بازار یا در نقاط مختلف شهر مغازهای داشتند، افتخارشان این بود که چندین سال شاگرد او بودهاند.
دست به خیر بود. تعداد خانواده و بچههای یتیمی که کمکشان میکرد، کم نبودند. آخر هم در منزل زن بیوهای قلبش گرفت و سکته کرد و مُرد. هیچ کس هم فکر بدی نکرد. حضورش در خانوادههای کم بضاعت اصلاً عجیب نبود. همه او را مردی شریف میدانستند و واقعاً هم انسان بسیار شریف و درستی بود.
اما داستان ما در مورد حاج محمد حجرهدار نیست و قصد هم نداریم اثبات کنیم که این حرفها که در مورد او گفته میشود همگی صادق است. کافی است هر کس شک دارد سری بزند به شاگردهای قدیمیاش. همهشان مثل او هستند. نمونهاش همین آقا فیروز خودمان که پایینتر از همین چهار راه، در یک زیر پلهای کوچک، یک مغازهی کِش فروشی دارد. فقط کِش میفروشد. کش باریک، کش پهن، کش یک سانتی، دو سانتی، کش سیاه، کش سفید، … پشت پیشخوان روی یک چارپایه نشسته. یک تسبیح فیروزهای در دستش است. وارد مغازه که شدی بعد از سلام احوالپرسی بگو یادش به خیر حاج محمد حجرهدار. همین یک جمله کافی است. بلافاصله از روی چهارپایهاش بلند میشود. با آن قوز پشتش کاملاً خمیده و رو به جلو است. تسبیحش را دو دستی سفت میگیرد. با اندوه و احترام میگوید نور به قبرش بباره. اگر نمیرفت تا آخر عمر شاگردیاش را میکردم.
سالها پیش حاج محمد خواسته بود آقا فیروز را بفرستد خارج تا قوزش را عمل کند. آقا فیروز گفته بود نه حاجی؛ خدا این را داده تا یاد بگیریم همیشه سر به زیر باشیم. بهتره تو کار خدا دست نبریم. این خودش نعمته. بذار باشه.
آقا فیروز هم، مثل حاج محمد، دست به خیر است. شاید مثل او وسعش زیاد نرسد. ولی همه میدانند بعد از فوت برادرش، نگذاشت قند تو دل همسر و بچههای برادرش آب شود. هر روز بعد از ظهر یک سر میرود منزل برادرش. با مقداری خوراکی. یک روز گوشت. یک روز میوه. نان هم که بیشتر اوقات هست. گاهی هم اسباببازی برای بچهها. همیشه دمِ در میایستد. همسر برادرش تعارف میکند آقا فیروز تشریف بیارید تو. نه زن داداش. همین جا خوبه. اومدم چند دقیقه بچهها را ببینم. خدا خیرت بده زن داداش. ننه همیشه دعات میکنه. خدا از خواهری کمات نکنه. هر روز مواقعی که آقا فیروز در مغازه است، همسر برادرش میرود منزل آنها و مادر پیرش را تیمار میکند. آقا فیروز بیشتر جمعهها هم بچهها را با خودش میبرد پارک، بازی کنند. گاهی همسر برادرش هم میآید. آقا فیروز چندین بار به همسر برادرش گفته بود زن داداش ما که خواهر نداشتیم شما مثل خواهری برای ما. خدا رحمت کنه آقا داداش رو. شما برای ما عروس خونه نیستی دختر این خونهای. اگر خواستگاری داشتی و خوب بود نکنه به خاطر ما نه بگی. ما راضی به رضای خدا و شما هستیم و زن داداش جواب داده بود که آقا فیروز خدا از برادری کمات نکنه. سایهات رو سر بچهها باشه. اون مرحوم برام خیلی عزیز بود. نمیخوام واسه بچههاش ناپدری بیارم.
داشتم میگفتم که داستان ما در مورد حاج محمد حجرهدار نیست. در مورد رکود اقتصادی است. این کلمه را احمد آقای وزیر تو دهن مردم انداخت. آقا فیروز ما به خاطر همین رکود اقتصادی اخراج شده بود.
بعد از فوت حاج محمد حجرهدار، پسرش کربلایی رضا جانشیناش شد. روزهای اول با همان ماشین شیکاش که پدرش را تا سر بازار میآورد، به بازار میآمد و مثل پدرش سرتاسر بازار را تا حجرهاش پیاده میآمد و مثل پدرش به سلام و احوالپرسی افراد جواب میداد. آن روزها در کنار پدرش اندکی عقبتر گام برمیداشت و انگار زیاد دیده نمیشد. وقتی کسی سلام میکرد و پدرش به صدای رسا پاسخ میداد او هم زیر لب پاسخی میداد و سری تکان میداد. اما حالا تنها بود و مجبور بود مثل پدرش جدیتر پاسخ سلام مردم را بدهد. این کاره نبود. بعد از مدتی احمد آقا را کرد رانندهی خودش. احمد آقا تا سر بازار او را میآورد. بقیهی راه را هم مثل پدرش پیاده میآمد و احمد آقا پشت سرش بود. این همه پیاده روی حوصلهاش را سر میبرد. در پشت بازار کوچهی باریکی بود. چند خانهی قدیمی بود که از صاحبانشان خرید و به جاش در محلهای دیگر به آنها خانه داد. خانهها را خراب کرد و کوچه را پهن و ماشین رو کرد. حالا مستقیم با ماشین تا دمِ حجره میآمد و فقط با چند نفر از صاحبان مغازههای همسایه حال و احوال میکرد. یواش یواش هم طوری شد که خودش نمیآمد و امور را داده بود دست احمد آقا. مردم بهاش میگفتند احمد آقای وزیر.
کربلایی رضا به احمد آقا اطمینان کامل داشت. واقعاً هم آدم قابل اعتمادی بود. چیزی از کربلایی رضا پنهان نمیکرد. سر رشتهی امور را به دست گرفته بود. به کربلایی میگفت دوره زمونه عوض شده. ما باید به دنبال رشد اقتصادی باشیم. ما نباید فقط دور و بر خومون رو نگاه کنیم. باید ببینم تو دنیا چه خبره. الآن ژاپن را ببینید. چین را ببینید. همین کرهی جنوبی را ببینید. ما باید کارهای زیر بنایی انجام بدهیم باید رشد اقتصادی ایجاد کنیم. کربلایی رضا! این شاگردها را ببین. دارند چه کار میکنند؟ کاری ندارم که آدمهای خوبیاند. ولی باید معلوم بشه کدوم بیشتر کار میکنند کدوم کمتر. کدومشون واسه مغازهها و غرفههای شما مفیدترند.
این طوری بود که نظام رتبهبندی احمد آقای وزیر شکل گرفت. حساب کرد به طور متوسط هر کدام از شاگردها و غرفهدارها ماهانه تقریباً هفتاد هزار تومان فروش دارند. اعلام کرد هر کس ماهانه صد هزار تومان فروش داشته باشد، ارتقاء میگیرد. هر کسی هم زیر پنجاه هزار تومان فروش داشته باشه، دچار رکود اقتصادی شده و باید اخراج شود. کربلایی رضا از این ایده خیلی خوشش آمد. به هر حال برای افراد انگیزه ایجاد شده بود. چون هر کس ارتقاء پیدا میکرد، حقوقاش زیادتر میشد و تسهیلات اضافهای هم میگرفت.
اما آقا فیروز ما که سالها شاگردی حاج محمد حجرهدار را کرده بود و به قول خودش نان حجرهی حاج محمد را خورده بود مخالف بود. میگفت این درست نیست. پارچهی کتشلواری با پارچهی چادر فرق میکنه، گلیم حسابش جداست، صنایع دستی حسابش چیز دیگه است. مگه میشه همه را با یک چوب راند؟ ولی احمد آقای وزیر که خودش را دانشمندی امروزی میدانست، گوشش بدهکار این حرفها نبود. همان ماه آقا فیروز را به بهانهی رکود اقتصادی اخراج کرد. وقتی کربلایی رضا اعتراض کرد که این رفیق غار پدر بود و فروشش هم از پنجاه هزار تومان که بیشتر. رکود اقتصادی نداشت. چرا اخراجش کردی؟ گفت مُخلِ رشد اقتصادی بود. اگر میگذاشتیم باشه، بیماریاش به دیگران هم سرایت میکرد.
مدتی همه چیز خوب بود. افراد، بیشتر تلاش میکردند و سود بیشتری نصیب کربلایی رضا میشد و رشد اقتصادی بالا بود. هر ماه احمد آقای وزیر گزارش توفیقات را به کربلایی و البته همهی شاگردان و غرفهداران ارائه میکرد و مراتب قدرشناسی کربلایی را ابلاغ میکرد. هر ماه افراد بیشتری ارتقاء پیدا میکردند. افرادی هم که دچار رکود اقتصادی میشدند، نامهای مینوشتند و تقاضا میکردند به آنها فرصت داده شود تا جبران کنند. نوشتن نامه هم ابتکار احمد آقای وزیر بود. در مقام ناجی ظاهر میشد و میگفت نامه بنویسید. خودم با کربلایی صحبت میکنم و براتون فرصت میگیرم.
بعد از مدتی، کربلایی رضا، احمد آقا را فراخواند و گفت این طوری که نمیشود همه ارتقاء بگیرند الآن تقریبا همه دارند سقف امتیاز ارتقاء را میگیرند. مرتب باید حقوقشان را زیاد کنیم. با این خرج و مخارجی هم که داریم نمیتوانیم به این شکل ادامه بدهیم. بچهها هم که ماشاءالله رشد اقتصادیشان خیلی بالاست. منظور از بچهها، بچههای خودش بود. بچههایاش، بر خلاف خودش که شغل پدر را انتخاب کرده بود، به راه دیگری رفتند. مرتباً در حال سفرهای خارجی بودند یا در حال برگزاری مهمانی (یا به قول خودشان پارتی). این بود که خرجشان زیاد بود و کربلایی میگفت رشد اقتصادیشان زیاد است! احمد آقای وزیر، این پیشکار خوش فکر مدرن، مثل همیشه راه حل داشت: آیین نامهی جدید! دستورالعمل جدیدی صادر کرد. از این پس با توجه به شرایط خاص داخلی و جهانی، حداقل میزان فروش برای کسب ارتقاء ۱۵۰ هزار تومان است و کفِ رکود اقتصادی ۱۰۰ هزار تومان. ابتدا اغتشاشی ایجاد شد. قبل از این، افراد با صد هزار تومان ارتقاء میگرفتند اما حالا حتی اندکی کمتر از آن، به معنی رکود اقتصادی بود. اعتراضات کوچکی شد. در ماه اول چند نفر به خاطر رکود اقتصادی اخراج شدند. دو باره شرایط عادی شد. باز هم افراد با انگیزه تلاش می کردند. کربلایی رضا شگفت زده بود که چگونه همین افرادی که تا دیروز میزان فروششان خیلی بالا نبود الآن به راحتی بالای ۱۵۰ هزار تومان فروش دارند. احمد آقای وزیر هم فرمول دستش آمده هر چند وقت یکبار آیین نامهی جدیدی ابلاغ میکند.
اما آقا فیروز ما در مغازهی زیر پلهایاش کماکان کِش میفروشد و با مادر پیرش زندگی میکند. هر روز بعد از ظهر دمِ منزل برادر متوفایاش میرود و زنداداش و برادرزادههایاش را میبیند. خدا را شکر میکند که بر پشتش قوزی قرار داده تا یادش باشد که همیشه باید سر به زیر باشد.
فرامرز کنجوری
شهریور ۱۴۰۲